اخر بی وفایی

باران عشق

اخر بی وفایی

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت...که از تمام دنیا تنفر داشت...وفقط یه نفر را دوست داشت...دلداده اش را...و با او چنین گفت:اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی برای یک لحظه بتونم دنیا رو ببینم عروسگاه تو خواهم شد...و چنین شد که امد یک روزی که یک نفر حاضر شد چشمان خودش را به دختر نابینا بدهد...ودختر همه جا را دید اسمان درختان و..را و نفرت از روانش رخت بر بست...دلداده به دیدنش امد و یاد اورده وعده دیرینش شد:بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال به پایت مانده ام...دختر با خود لرزید و با زمزمه با خود گفت:این چه بحث شومی است که مرا رها نمیکند؟!دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسری با او نیست..دلداره رو به دیگر سو کرد که دلداده اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور میشد گفت:...........پس به من قول بده مواظب چشمام باشی؟!!!!!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در چهار شنبه 30 مهر 1393برچسب:, ساعت 14:41 توسط m